ماهابهارات قسمت ۲۰: نیرنگ، تحقیر و انتقام
در این قسمت از ماهابهارات، پانداواها با جسارت از تلهی آتشینی که توسط کائوراواها طراحی شده بود، میگریزند. سفر آنها در جنگل، آنها را رو در رو با راکشَسهای درنده و گنداراواها قرار میدهد. ما همچنین شاهد آن هستیم که دروپادا با نادیده گرفتن قولی که سالها پیش به درونا داده بود، توهینی ویرانگر به او وارد میکند؛ توهینی که درونا را سرشار از خشم میسازد و او را به گرفتن انتقام وامیدارد.

آنچه تا اینجا اتفاق افتاده: شکونی نقشهای کشید تا از پانداواها خلاص شود. کائوراواها قصری در کاشی برای پانداواها ساختند که از موادی بسیار آتشگیر ساخته شده بود، و دریتراشترا پیشنهاد کرد که پانداواها برای دنبال کردن معنویت به آنجا بروند. این پنج برادر و مادرشان کونتی رفتند که در این قصر بمانند. ویدورا یک هشدار پنهانی برایشان فرستاد و کسی را گماشت تا تونلی برای فرار مخفیانهشان از قصر حفر کند.
سادگورو: کونتی با زنی از قبیله نیشادا (یکی از قبایل کوهنشین) دوست شد که پنج پسر داشت. او آنها را مرتب به کاخ دعوت میکرد، بهخوبی از آنها پذیرایی میکرد و مراقبشان بود. در شبی سرنوشتساز، او نوشیدنی مهمانان را مسموم کرد – زن نیشادا، پنج پسرش، و جاسوسی که کائوراواها فرستاده بودند. بهمحض اینکه میهمانان به خواب رفتند، پانداواها و مادرشان از طریق تونل گریختند و کاخ را به آتش کشیدند. جاسوس، زن قبیلهای و پنج پسرش تا حد مرگ سوزانده شدند.ویدورا افرادی را فرستاده بود که به پاندواها در فرار کمک کردند. در ماهابهارات توصیف شگفتانگیزی آمده است که میگوید: «آنها سوار بر قایقی شدند که در آن یک همراه پوشیده منتظرشان بود. بیما داشت دنبال پاروها میگشت، اما هیچ پارویی نبود. همدست چند اهرم را به حرکت درآورد و قایق آرام زمزمهکنان شروع به حرکت در جهت بالادست کرد.» شگفتزده شده بودند. نمیدانستند این واقعیست یا که مُردهاند.
نمیدانیم که آیا آنها این را تصور کرده بودند، آیا واقعاً چنین چیزی داشتند، آیا آن را از جای دیگری وارد کرده بودند، یا اینکه آیا کسی چنان بینش آیندهنگرانهای داشت که میتوانست ببیند پس از پنج هزار سال، کسی قایق موتوری خواهد ساخت. به هر حال، آنها به سمت بالا رودخانه رفتند و سپس عمیقتر وارد جنگل شدند. وقتی کاخ آتش گرفت و آنها مخفیانه فرار کردند، تمام شهر آمد و برای مرگ احتمالی پانداواها عزاداری کرد. در هستیناپور، دریتاراشترا بهطور نمایشی خود را غمگین نشان داد. دوریودانا وانمود کرد سه روز غذا نمیخورد، اما مخفیانه میخورد.
همه عذا گرفتند و جلسات دعای بزرگی برگزار شد. پانداواها و کونتی همه کار کرده بودند تا این آتش تصادفی به نظر برسد. کائوراواها و متحدانشان نمیدانستند که دشمنانشان هنوز زندهاند. اجساد سوخته زن نیشادا و پسرانش باعث شد به نظر برسد که پانداواها و کونتی مردهاند. وقتی کاناکان، تونلزن، جسدهای سوختهی زن نیشادا و پنج پسرش را دید، در دل خود پرسید آیا کونتی و پسرانش روزی از این جرم تبرئه خواهند شد یا خیر. محاسبه سرد کونتی این بود که اگر آنها جسدهای مرده پیدا نکنند، کائوراواها خواهند فهمید که آنها فرار کردهاند و به دنبالشان خواهند گشت. مجبور بود شش جسد مرده را آنجا رها کند و در انجام این کار هیچ احساس پشیمانی نداشت.
تولد گاتوتکاچا
آنها ردپاهایشان را پنهان کردند و به داخل جنگل عقبنشینی کردند. اتفاقات زیادی در آنجا افتاد. یک رویداد مهم این بود که روزی یک راکشاسا، انسانی وحشی و آدمخوار، پنج برادر و مادرشان را دید و خواست آنها را بخورد. اما به جای آن، بیما او را در یک مبارزه بزرگ کُشت و خواهر راکشاسا، هیدیمبی، عاشق بیما شد. او موجودی جنگلی بود. بیما کمی او را متمدن کرد، موهایش را کوتاه کرد و او را جذابتر نشان داد، عاشقش شد و میخواست با او ازدواج کند. بیما به او رغبت داشت اما کمی احساس گناه میکرد چون برادر بزرگترش هنوز ازدواج نکرده بود.
یودیشتیرا او را بخشید. او گفت: «بله، رسم میگوید که برادر بزرگتر باید اول ازدواج کند، اما دل، پیروِ هیچ رسم و قاعدهای نیست و ما به آن احترام میگذاریم. میتوانی با هیدیمبی ازدواج کنی.» هیچکس دیگری نمیخواست هیچ ارتباطی با او داشته باشد. هیدیمبی به مدت یک سال با بیما ماند و کودکی به دنیا آورد که هنگام تولد کاملاً طاس بود و سرش شبیه یک کوزه یا گاتام بود. آنها او را گاتوتکاچا نامیدند، که به معنی «سرکاسهای» و «بیمو» است. او بچهای گُنده بود. بعدها او در نبرد بسیار مفید بود، چون تبدیل به یک جنگجوی بزرگ با نیروی عظیم شد.
کونتی دید که بيما دارد زیادی خانگی و آرام میشود. او میدانست اگر او همچنان با همسرش زندگی کند، برادرها بالاخره از هم جدا خواهند شد. اگر برادرها از هم جدا میشدند، هرگز به پادشاهی نمیرسیدند. پس او قید و شرطی گذاشت: «نمیتوانی با این زن راکشَسا زندگی کنی – او یک آریا نیست.» و او بیما و برادران دیگر را از جنگل به شهری کوچک به نام ایکاچاکرا برد.
راکشاساها و گاندارواها
وقتی پنج پانداوا و کونتی در ایکچاکرا اقامت داشتند، یک راکشسای آدمخوار به نام باکاسورا در نزدیکی شهر مستقر شد. او شروع به ویران کردن شهر کرد. او هر کسی، هر حیوانی و هر چیزی که سر راهش قرار میگرفت را برمیداشت و همه را میبلعید.
سپس شورای شهر با او به توافق رسید که هر هفته یک گاری پر از غذا همراه با دو گاو نر و یک نفر برای رساندن آن بفرستند. او غذا را و مرد را به عنوان دسر خورد. توافق شد که در عوض، این آدمخوار دیگر به شهر حمله نکند و به بقیه مردم آسیب نرساند. در داخل شهر، توافق کردند که هر هفته یک خانواده باید یک چرخ غذا بپزد و دو گاو نر و یک مرد از اعضای خانوادهشان را بفرستند. اما اشتهای باکاسورا سیریناپذیر بود. بیما داوطلب شد که بهسوی او برود. در یک نبرد شدید، او باکاسورا را شکست داد و کشت.
تقریباً یک سال از زمانی که کاخ رزین سوخته بود گذشت و پانداواها دانستند که باید از مخفیگاه خود بیرون بیایند. چون تصور میشد مردهاند، هر کسی میتوانست به راحتی آنها را بکشد بدون اینکه کسی شک کند، بنابراین آنها باید بازگشتشان را خیلی محتاطانه برنامهریزی میکردند.
روزی آنها در جنگل بودند و به دریاچهای نزدیک شدند. میخواستند از آن آب بنوشند، اما گانداروا، آنگاراپارنا، آنجا بود که ادعا میکرد صاحب دریاچه است. با دانستن اینکه آرجونا تیرانداز بزرگی بود، او را به دوئل دعوت کرد و گفت: «قبل از اینکه از دریاچهام آب بنوشی، باید با من دوئل کنی.» بعد از یک دوئل شدید، گانداروا شکست خورد و بیهوش شد. آرجونا، طبق دارمایش بهعنوان یک جنگجو، مجبور بود او را بکشد، زیرا رها کردن یک مرد شکستخورده بهمعنی تحقیر او محسوب میشد. یک کاشاتریا معمولاً پس از شکست خوردن نمیخواست به زندگی ادامه دهد – او ترجیح میداد بمیرد.
آرجونا آماده شد که سرش را بزند. اما همسر انگاراپارنا آمد و از آرجونا التماس کرد: «او یک کشاتریا نیست. او مشکلی با ادامه زندگی پس از شکست خوردن ندارد. من از تو التماس میکنم، لطفاً جان او را حفظ کن، زیرا دارمای او، دارمای تو نیست و دارمای تو هم دارمای او نیست. بنابراین نیازی نیست او کشته شود.» آرجونا زندگیاش را نگرفت. وقتی گانداروا به هوشیاری بازگشت، از روی سپاسگزاری، هدایای زیادی به آرجونا داد، از جمله صد اسب و چیزهای دیگری که یک کشاتریا ارزش مینهد، و همچنین صد داستان حکمت برایشان گفت. از میان این داستانها، یکی را که برای پانداواها و آیندهشان اهمیت ویژهای دارد، انتخاب خواهیم کرد.
داستان آنگاراپارنا
آنگاراپارنا داستان شاکتی، پسر حکیم افسانهای وشیشتا، را نقل کرد که نقش مهمی در رامایانا دارد. شاکتی در حال عبور از جنگل بود و در نقطهای به جویباری با پلی باریک رسید. وقتی که تقریباً آماده بود تا وارد پل شود، دید که پادشاهی به نام کالماساپادا از سمت دیگر آن وارد پل شده است. یکی از آنها باید راه را باز میکرد. پادشاه به شاکتی گفت: «اول من اینجا آمدم. راه را برایم باز کن!» شاکتی که به پدرش خیلی مغرور بود، گفت: «تو راه را برایم باز کن! من یک براهمین هستم - از تو بالاترم.» و کالماسپادا را نفرین کرد که به یک راکشاسا تبدیل شود. پادشاه به یک راکشاسای انسانخوار تبدیل شد و همانجا شاکتی را خورد.
وشیشتا به خاطر از دست دادن پسرش مأیوس و غمگین بود، به ویژه از این جهت که خود او، وشیشتا، بود که به پسرش قدرت عطای برکات و نفرینها را داده بود. شاکتی نفرین اشتباه را به مرد اشتباهی داد و در نتیجه خودش خورده شد.
پسر شاکتی، پاراشارا، زیر نظر پدربزرگش، واشیشتا، بزرگ شد. وقتی فهمید چه بلایی سر پدرش آمده، پسر جوان خواست انتقام بگیرد. او برنامه داشت یک یاگنا اجرا کند که تمام قبایل آدمخوار در آن سرزمین را نابود سازد. واشیشتا به او اصرار کرد که این فکر را کنار بگذارد: «پدرت کسی را نفرین کرد و همان نفرین او را از پای درآورد.» اگر حالا بخواهی انتقام بگیری، این به یک چرخه بیپایان از انتقامجویی منجر خواهد شد. به دنبال راکشاسا نرو – دنبال آنچه برایت ارزشمند است برو. پاراشارا نصیحت او را پذیرفت و یک عارف بزرگ و پدر ویاسا شد، کسی که نقش مهمی در کل داستان ماهابهارات ایفا میکند. آنگاراپارنا این داستان را برای پانداواها روایت کرد چون خشم و نفرت را در دلهایشان دید.
آنها بارها و بهروشهای مختلف فریب خوردند. بالاخره، چندین بار جانشان به خطر افتاد و این آخرین تلاش، که بهطور خاص آشکار بود، متوجه هر پنج نفرشان از جمله مادرشان بود. آنها برای انتقام میجنگیدند. بعد از تعریف این داستان برایشان، آنگاراپارنا با دادن این نصیحت به آنها نتیجه گرفت: «زمان و انرژی خود را برای انتقام هدر ندهید. شما میتوانید پادشاه باشید. ابتدا یک کشیش برای خودتان پیدا کنید، سپس همسری بگیرید، بعد زمین بخرید، شهر خودتان را بسازید و پادشاه شوید. دنبال انتقام نروید.»
بعد از شنیدن این داستان، کمی در گرفتن انتقام محتاطتر شدند، اما این موضوع از دلشان بیرون نرفت. اول، دنبال یک کشیش گشتند. آنها به سمت دایومیا، که برادر کوچکتر دِوالا مونی بود و در یک آشرام نزدیک زندگی میکرد، رفتند و از او خواستند که کشیش خانوادهشان شود. در دوران دواپارا یوگا، داشتن یک کشیش خانوادگی بسیار مهم بود، زیرا یاگناهای قدرتمندی باید برای هر مناسبت اجرا میشد. آنها در دایومیا یک روحانی توانا و تأثیرگذار پیدا کردند که از آن لحظه به بعد همیشه کنارشان بود.
دروپادا و درونا
سپس پانداواها شنیدند که شاه دروپادا از پانچالا مراسم سویاموارا برگزار کرده است، یعنی شاهزادهای قرار است همسرش را از بین گروهی از خواستگاران انتخاب کند. در کودکی، دروپادا همراه با درونا زیر نظر حکیم بارادواجا، پدر درونا، تحصیل کرده بود. دروپادا و درونا دوستهای نزدیک شدند. روزی که هر دو سیزده ساله بودند، دروپادا و درونا به یکدیگر قول دادند: «هر ثروتی که به دست بیاوریم، هر چیزی که در زندگی به دست آوریم – با هم شریک خواهیم شد.»
پس از پایان سالها آموزش، دروپادا به پانچالا بازگشت تا پادشاه شود. درونا برای ساختن زندگی خودش رفت و با کریپی، خواهر کریپاچاریا، ازدواج کرد. آنها پسری داشتند که نامش آشواتتاما بود. او را آشواتتاما نامیدند زیرا وقتی به دنیا آمد، مثل اسب خندید. آشوا یعنی اسب – پس او کسی بود که مثل اسب میخندید یا خودش را به شکل اسب نشان میداد.
در آن جوامع شبانی، شیر تقریباً مانند غذای اصلی بود. اما خانواده درونا آنقدر فقیر بودند که نه زمین داشتند و نه گاو، و این پسر جوان حتی یک بار هم شیر ندیده بود. روزی که به شهر رفت، پسران دیگری را دید که شیر مینوشیدند و از آنها پرسید این چیست. آنها فهمیدند که او هرگز قبلاً شیر ندیده است. آنها کمی خمیر برنج را در آب مخلوط کردند و به آشواتتاما دادند. او با خوشحالی آن را نوشید، گمان میکرد که شیر است.
بچههای دیگر به او میخندیدند، چون حتی نمیدانست شیر چیست. وقتی درونا از این حادثه باخبر شد، بسیار عصبانی و ناامید شد. سپس به یاد آورد که دوستش دروپادا، که اکنون پادشاه بزرگی بود، به او قول داده بود که همهچیز را با او شریک شود. او به دربار دروپادا رفت و گفت: «یادت میآید قولی که به هم داده بودیم. باید نیمی از پادشاهیات را به من بدهی.»
چندین سال از آن وعده گذشته بود. دروپادا به درونا نگاه کرد و گفت: «تو یک براهمین فقیر هستی. به خاطر توهینی که به پسرت شده خشمگینی. به تو یک گاو میدهم. آن را بگیر و برو. اگر بیشتر میخواهی، دو تا به تو میدهم. اما چطور میتوانی بهعنوان یک براهمین نزد من بیایی و نیمی از پادشاهیام را از من طلب کنی؟ درونا گفت: «من نیمی از پادشاهیات را خواستم، نه یک گاو. صدقهی تو را نمیخواهم. اینجا آمدم چون ما دوست هستیم.» بعد دروپادا گفت: «دوستی بین افراد برابر اتفاق میافتد. یک امپراتور و یک گدا نمیتوانند دوست باشند. تو فقط میتوانی صدقه بگیری. اگر میخواهی گاو را بگیر - وگرنه برو.» درونا که از خشم میسوخت، آنجا را ترک کرد و قسم خورد انتقام بگیرد.
ادامه دارد...