فراتر رفتن از اخلاقیات
«وقتی هرچیز را بهعنوان بخشی از خودتان تجربه میکنید، به اخلاقیات نیازی ندارید» - در پست امروز، سادگورو در مورد چگونگی زندگی بدون اخلاقیات و انجام همه کارها با شادی و خوبی صحبت میکند.

در پست امروز، سادگورو در مورد اینکه چگونه بدون اخلاق زندگی کنیم، و در عین حال هر کاری را با شادی و خوبی انجام دهیم، صحبت میکند.
سادگورو:
شانکاران پیلای مرد بسیار خوبی بود. پس از یک دوره کوتاه بیماری، درگذشت. چون مرد خوبی بود، طبیعتاً به بهشت رفت. در بهشت، فرشتگان از او استقبال کردند و سپس دفتر حسابش را گشودند. میدانید، اونجا حسابِ همهچیز رو نگه میدارند. درحالیکه صفحات را ورق میزدند، تنها اعمال نیک را، از ابتدا تا انتها، مییافتند. این باعث کمی سردرگمی در میان فرشتگان شد. آنها نزد شانکاران پیلای آمدند و گفتند: «آقای پیلای، یک مشکل کوچک وجود دارد. ما در بهشت اقامتگاههای مختلفی داریم. برای یک عمل بد، بالاترین درجه بهشت نصیبت میشود. برای دو عمل بد، مرحلهی بعدی. سه عمل بد - آن که پایینتر از آن است. به این ترتیب، بهشت دارای مراتب و درجات متعددی است. اما برای هیچ کار بد، جایی برای اقامت وجود ندارد. ما تا حالا مردی مثل شما، بدون حتی یک عمل بد، ندیدهایم. بنابراین ما نمیدانیم با شما چه کنیم.
شانکاران پیلای گفت: «چه مزخرفاتی!» «من آنقدر آدم خوبی در دنیا بودم، که هیچکس نمیخواست به من نزدیک شود. من فقط با امید رفتن به بهشت زندگی میکردم. و حالا، اینجا هم مشکلی وجود دارد؟»
فرشتگان بین خود ملاقات کردند و پس از مذاکره گفتند: «نگران نباشید آقای پیلای. ما راه حلی پیدا کردهایم. ما به شما سه ساعت عمر اضافی میدهیم. بههرحال، بدنتان هنوز سالم است. شما برگردید و فقط یک کار بد انجام دهید. سپس شما را در بهشت اعلا قرار خواهیم داد. هیچچیز از دست نرفته است.»
و حالا، او یک بار دیگر زنده شد. نشست و شروع کرد به فکر کردن در مورد راههای انجام یک کار بد. او قبلاً هرگز مرتکب چنین کاری نشده بود. یک ساعت و نیم بعد، ناگهان متوجه شد که زنی در آن محله که از دوران اوج شکوهش گذشته بود، نگاههای دعوت کنندهای به او انداخته است. از آنجایی که مرد خوبی بود، هرگز به او نگاه نمیکرد. حالا فکر کرد: «خوب، زنا کار بدی است.» پس به خانهی آن خانم رفت و در زد. همین که در را باز کرد، شانکاران پیلای گفت: «من تو را میخواهم.»
«آقای پیلای، همین دیروز عصر به من گفتند که شما در بستر مرگ هستید. موضوع چیست؟»
شانکاران پیلای گفت: «مهم نیست، من تو را میخواهم» و وارد شد. هر چه در عمل کم داشت، با شور و شوق رفتن به بهشت جبران میکرد. طبیعت همهچیز را به دست گرفت و اتفاقاتی افتاد. حالا، به ساعتش نگاه کرد، زمان داشت میگذشت. او نمیخواست در خانهی آن زن بمیرد. بنابراین با عجله شروع به رفتن کرد. گفت: «من باید بروم. من باید بروم.»
با عجله به طرف در شتافت و خانم برای بدرقه او آمد. وقتی داشت میرفت، زن گفت: «آقای پیلای، میدانید امروز چه کار خوبی در حق من انجام دادید؟»
یک کار خوب دیگر. اگر خیلی خوب باشید، نه اینجا به جایی میرسید و نه آنجا. خوبی شما همیشه در مقایسه خود با کسی یا چیزی حاصل میشود، اینطور نیست؟ چگونه خود را بهعنوان یک انسان خوب تأیید میکنید؟ شما به دیگران نگاه میکنید - او خوب نیست، او خوب نیست - در مقایسه با همه این افراد، من آدم خوبی هستم. اگر قرار است واقعاً خوب باشید، باید کاری کنید که همه آدمهای دنیا بد شوند. لطفا ببینید، آنهایی که در ذهنشان فکر میکنند خیلی خوب هستند، هیچکس از نظر آنها خوب نیست. آیا به این نکته توجه کردهاید؟
اگر هیچکس در این دنیا با شما خوب نیست، مساله خوبی نیست. این فقط به این معنی است که شما در ذهنتان بیمار هستید. خوبی شما فقط یک جور دیوانگی است. شاید گاهی اوقات برای حفظ تعادل در جامعه لازم باشد، اما نه برای تکامل شما. اخلاقیات شما باعث تکامل شما نخواهد شد. همین حالا، شما با وجود سختیهای زیاد، دارید خوب رفتار میکنید. شما به اخلاقیات خود پایبند هستید، زیرا آگاهی ندارید. شما اخلاقیات را از بیرون - جامعه، مذهب یا حرفه خود - آموختهاید. اگر شروع به شناخت زندگی کنید و به زندگی پاسخ دهید، متوجه خواهید شد که به اخلاقیات نیاز ندارید. شما فقط میدانید چگونه باشید. شما صرفاً قادر به انجام هر کار مضری نخواهید بود. شما فقط به این دلیل که کسی به شما گفته است که باید اینگونه باشید، خود را مهار یا کنترل نمیکنید. همینطور که هستید، هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت. در شما وجود نخواهد داشت. بدون هیچ زحمتی، شما میتوانید خوب باشید.
علم مدرن بدون هیچ شکی به ما ثابت کرده است که هر چیزی در هستی، یک انرژی واحد است که خود را در میلیونها شکل آشکار میکند. یا به عبارت دیگر من و شما از یک انرژی هستیم. فرض کنید برای یک لحظه، واقعاً در درون خود این تجربه را داشته باشید که همه اطرافیانتان در واقع بخشی از شما هستند. نه در فکر، بلکه یک تجربه واقعی، درست مثل وقتی که ده انگشت دستتان را تجربه میکنید. اگر این اتفاق بیفتد، آیا لازم است به شما اخلاقیات و آداب معاشرت یاد بدهم؟ آیا لازم است به شما بگویم که به این شخص آسیب نرسانید، این شخص را نکُشید، یا از آن شخص دزدی نکنید؟ خیر.
یوگا دقیقاً همین است. کلمه یوگا از کلمه اتحاد میآید. جایی که در تجربه خود همهچیز را یکی میبینید. کل فرایند یوگا، تکامل یافتن فراتر از ادراک حسی است، تا بتوانید هستی را بهصورت واحد تجربه کنید. اگر همه مردم را بهعنوان بخشی از خود تجربه میکردید، هیچکس مجبور نبود به شما اخلاقیات بیاموزد. شما با خوشحالی میرفتید و کاری را که لازم است انجام میدادید.