‫‫سادگورو: وقتی کونتی دختری جوان بود، روزی با مهمان‌نوازی‌اش موجب خشنودی دورواسای حکیم شد و او نیز در برابر این لطف، مانترایی به او داد که با آن می‌توانست هر خدایی را که می‌خواهد فرا بخواند. یک روز تصمیم گرفت این مانترا را امتحان کند. بیرون رفت، طلوع باشکوه خورشید را دید و بی‌اختیار گفت: «من خدای خورشید را می‌خواهم.» خدای خورشید آمد و او را باردار کرد و او کودکی به دنیا آورد.

‫کارنا، آن‌گونه که بعدها شناخته شد، کودکی بود برخاسته از سرنوشت، آن هم سرنوشتی شگفت‌انگیز و استثنایی.

‫به‌عنوان مادری مجرد در سن چهارده‌سالگی، در رویارویی با شرایط اجتماعی سردرگم شده بود. او کودک را در یک جعبه چوبی قرار داد و گذاشت که این کودک در رودخانه شناور شود، بی‌آنکه بداند سرنوشت او چه خواهد شد. او با این موضوع دست‌وپنجه نرم کرد، اما زنی بود که هدفی در سر داشت. چنانچه هدف برایش روشن می‌شد، دست به هر کاری می‌زد. همه‌چیز در او گرم بود، جز قلبش.

‫آدیراتا، ارابه‌رانی در کاخ دریترشترا، که از قضا در کنار رودخانه بود، این جعبه‌ی تزئین‌شده را دید، آن را برداشت و باز کرد. وقتی نوزاد کوچک را دید، بسیار خوشحال شد. او فرزندی نداشت و این را به‌عنوان هدیه‌ی خدا در نظر گرفت. جعبه‌ای که بچه داخلش بود را به همسرش رادا داد. هر دوی آن‌ها بسیار خوشحال بودند. با نگاه به ماهیت جعبه، فهمیدند که نمی‌تواند از یک خانه معمولی باشد، بلکه حتماً یک ملکه یا پادشاه این نوزاد را رها کرده است. نمی‌دانستند چه کسی، ولی بسیار خوشحال بودند که این کودک را به دست آوردند، کودکی که زندگی بی‌فرزندشان را پر کرد.

‫کارنا، آن‌گونه که بعدها شناخته شد، کودکی بود برخاسته از سرنوشت، آن هم سرنوشتی شگفت‌انگیز و استثنایی. از همان نوزادی، گوشواره‌های طلایی به گوش داشت و نوعی زره طبیعی دور سینه‌اش بود. فوق‌العاده به نظر می‌رسید. رادا او را با نهایت عشق بزرگ کرد. آدیراتا با توجه به اینکه یک ارابه‌ران بود، می‌خواست به او یاد بدهد چگونه ارابه‌ران شود، اما کارنا مشتاق بود که کماندار شود. در آن زمان‌ها، فقط کشاتریاها، اعضای طبقه جنگجو، حق داشتند آموزش‌های هنرهای رزمی و استفاده از سلاح‌ها را دریافت کنند. این یک روش ساده برای محافظت از قدرت پادشاه بود. اگر همه یاد می‌گرفتند چگونه از سلاح‌ها استفاده کنند، هیچ کنترلی بر استفاده‌شان وجود نداشت. کارنا که کشاتریا نبود، توسط هیچ معلمی پذیرفته نشد.

توسط درونا رد شد

‫در آن زمان، پاراشوراما یکی از ماهرترین جنگجویان سرزمین بود. او همچنین معلم درونا بود. پیش از اینکه پاراشوراما اسلحه‌های آسمانی خود را به درونا تحویل دهد، شرطی گذاشت که درونا هرگز نباید چیزی درباره این سلاح‌های قدرتمند به هیچ کشاتریایی آموزش دهد. درونا این را به او وعده داد اما مستقیم به هَستیناپور رفت و نزد پادشاه درخواست کار کرد تا به کشاتریاها آموزش دهد چگونه از این سلاح‌ها استفاده کنند. او چنین بود — مردی بلندپرواز؛ با اصول اما بی‌وجدان. او همه‌ی دارماها، شاستراها، قوانین و کتب مقدس را می‌دانست، اما هیچ وجدانی نداشت. یک معلم بزرگ، اما انسانی کج‌رفتار و طماع.

‫تمرین زیر نظر دروناچاریا آغاز شد و همراه با آن، رقابت بین پانداواها و کائوراواها نیز شروع شد.

‫قبل از اینکه درونا به هَستیناپور بیاید، هم پانداواها و هم کائوراواها توسط کریپاچاریا در هنرهای رزمی آموزش دیده بودند. روزی، پسرها داشتند توپ بازی می‌کردند. در آن زمان‌ها توپ‌ها از لاستیک، چرم یا پلاستیک ساخته نمی‌شدد — معمولاً از علف‌ یا گیاهان خودرو که به‌طور محکم پیچیده می‌شدند درست می‌شدند. توپ به‌طور اتفاقی درون یک چاه افتاد. توپ را دیدند که در چاه شناور است اما هیچ‌کس نمی‌دانست چگونه آن را بیرون بیاورد، چون چاه عمیق بود و پله نداشت.

‫درونا آمد، به وضعیت نگاه کرد و پرسید: «شما کشاتریا نیستید؟» گفتند: «چرا هستیم.» «پس آیا هیچ کدام‌تان تیراندازی بلدید؟» آرجونا گفت: «بله من یک تیراندازم، و می‌خواهم بهترین تیرانداز در دنیا باشم.» درونا او را سنجید و پاسخ داد: «اگر تیرانداز هستی، چرا نمی‌توانی این توپ را بیرون بکشی؟» آن‌ها پرسیدند: «چطور می‌توانیم با تیراندازی یک توپ را از چاه بیرون بکشیم؟» او پاسخ داد: «به شما نشان خواهم داد.»

‫او یک تیغه‌ی خشکیده‌ی علف برداشت و آن را به توپ شلیک کرد. علف از توپ بیرون زده بود، و او پی‌درپی تکه‌های علف دیگری را به یکدیگر شلیک کرد تا نوعی میله تشکیل دادند که با آن می‌توانست توپ را بیرون بکشد. پسرها از مهارتش شگفت‌زده شده بودند – انگار جادو بود. از او خواستند به آن‌ها یاد بدهد که چگونه این کار را کرد. درونا گفت این کار را نخواهد کرد مگراینکه او را به‌عنوان گوروی خود بپذیرند. پسرها او را نزد بیشما بردند. بیشما بلافاصله درونا را شناخت - او می‌دانست که او چه کسی‌ست و از شایستگی او قدردانی کرد. بیشما، او را به‌عنوان راجاگورو منصوب کرد، که معلم پادشاهان آینده است.

‫تمرین زیر نظر دروناچاریا آغاز شد و همراه با آن، رقابت بین پانداواها و کائوراواها نیز شروع شد. پس از چندین سال آموزش، همه‌شان تبدیل به جنگجویان بزرگی شدند. با نیزه یا سرنیزه، یودیشتیرا بهترین بود. با چماق، بیما و دوریودانا برابر بودند. آن‌ها آن‌قدر با خودشان می‌جنگیدند تا از پا درمی‌آمدند، بدون اینکه یکی بتواند دیگری را شکست دهد. اما وقتی نوبت به تیراندازی می‌رسید، آرجونا برجسته بود. در شمشیربازی و اسب‌دوانی، ناکولا و ساهادوا غالب بودند.

فریب سوتا پوترا

‫در آرزوی تبدیل شدن به یک کماندار بزرگ، کارنا پیش درونا رفت، اما درونا او را رد کرد و او را «سوتا پوترا» نامید، که به معنای تحت‌اللفظی «پسر ارابه‌ران» است و اشاره داشت که او از خانواده‌ای پایین‌رتبه است. این تحقیر، کارنا را عمیقاً آزرد. تبعیض و توهین‌های مداومی که او با آن‌ها روبه‌رو شد، مردی بسیار صادق و رک را به فردی بسیار تندخو و تلخ تبدیل کرد. هر بار که کسی او را سوتا پوترا صدا می‌زد، خباثتش شدت می‌گرفت، تا حدی که با ذات اصلی‌اش همخوانی نداشت. از آنجا که درونا به دلیل کشاتریا نبودن، او را نپذیرفت، کارنا تصمیم گرفت نزد پاراشوراما برود که بزرگ‌ترین آموزگار فنون جنگی بود.

 

‫کارنا می‌دانست که پاراشوراما فقط براهمن‌ها را به‌عنوان شاگرد می‌پذیرد. او که مشتاق آموختن بود، ریسمان مقدسی جعلی بر تن کرد، نزد پاراشوراما رفت و وانمود کرد که براهمن است.

‫در آن زمان‌ها، هنرهای رزمی تنها به نبرد تن‌به‌تن محدود نمی‌شد، بلکه انواع آموزش‌های مربوط به سلاح‌ها را نیز در بر می‌گرفت، با تأکید ویژه بر تیراندازی با کمان. کارنا می‌دانست که پاراشوراما فقط براهمن‌ها را به‌عنوان شاگرد می‌پذیرد. او که مشتاق آموختن بود، ریسمان مقدسی جعلی بر تن کرد، نزد پاراشوراما رفت و وانمود کرد که براهمن است. پاراشوراما او را به شاگردی پذیرفت و هر آنچه می‌دانست به او آموخت. کارنا به‌سرعت یاد گرفت. هیچ‌یک از شاگردان دیگر آن‌گونه مهارت و شایستگی ذاتی نداشتند. پاراشوراما بسیار از او راضی بود.

‫در آن زمان، پاراشوراما همان موقع هم پیر بود. روزی، وقتی که داشتند در جنگل تمرین می‌کردند، او بسیار احساس خستگی کرد و از حال رفت. به کارنا گفت که نیاز دارد دراز بکشد. کارنا نشست تا پاراشوراما بتواند سرش را روی زانوی او بگذارد، و پاراشوراما از حال رفت. کرم خون‌خواری در دامان کارنا خزید و شروع به مکیدن ران او کرد. او دردی شدید و خون‌ریزی داشت، اما نمی‌توانست بدون بر هم زدن خواب استادش کرم را بیرون بیاورد؛ و او نمی‌خواست چنین کاری بکند. به‌ آهستگی، خون شروع به رسیدن به گوش پاراشوراما کرد، و این حس او را بیدار کرد. چشمانش را باز کرد و دید که پر از خون است. پرسید: «این خون کیست؟» کارنا پاسخ داد: «خون من.»

‫سپس پاراشوراما متوجه زخم باز روی ران کارنا شد، جایی که کرم خون‌آشامی عمیق در عضله فرو رفته بود، و با این حال، این پسر فقط همان‌جا نشسته بود، بی‌حرکت. پراشوراما به او نگاه کرد و گفت: «تو نمی‌توانی براهمن باشی – اگر بودی، فریاد زده بودی.» باید یک کشاتریا باشی تا بتوانی چنین دردی را تحمل کنی و حتی پلک هم نزنی یا تکان نخوری. کارنا گفت،: «بله، من براهمن نیستم. لطفاً از دست من عصبانی نشو.» پراشوراما عصبانی شد و گفت: «احمق، فکر می‌کنی می‌توانی اینجا بیایی، رشته مقدس جعلی ببندی و من را فریب بدهی تا همه این‌ها را از من بگیری؟ من نفرینت می‌کنم.» کارنا التماس کرد: «لطفاً - من براهمن نیستم، اما کشاتریا هم نیستم. من سوتا پوترا هستم، پس این فقط نیمه‌‌دروغی بود.

اشتیاق برای شکوه

‫پاراشوراما به او گوش نداد. لحظه‌ای که وضعیت را دید، درست حدس زد که کارنا یک کشاتریا است و گفت: «تو مرا فریب دادی. تو از آنچه به تو آموخته‌ام لذت خواهی برد، اما وقتی واقعاً مهم باشد، مانتراهایی را که نیاز داری فراموش خواهی کرد، و آن پایان تو خواهد بود.» کارنا به پایش افتاد و التماس کرد: «لطفاً این کار را نکن. من یک کشاتریا نیستم، و هیچ قصدی بر فریب شما نداشتم. من فقط مشتاق یادگیری بودم و هیچ‌کس حاضر نبود به من آموزش بدهد. شما تنها کسی بودید که اجازه می‌دادید کسی که از کشاتریا نیست، یاد بگیرد.»

‫خشم پاراشوراما آرام شد و گفت: «اما با این حال، تو دروغ گفتی. باید موقعیت را برای من توضیح می‌دادی. باید با من گفت‌وگو می‌کردی. ولی نباید به من دروغ می‌گفتی. من نمی‌توانم نفرین را پس بگیرم، اما می‌بینم که آرزوی تو تیراندازی، پادشاهی یا قدرت نیست – آرزوی تو فقط برای شکوه است، و تو آن را خواهی داشت. مردم همیشه تو را به‌عنوان یک جنگجوی پرافتخار به خاطر خواهند سپرد، اما تو نه قدرتی خواهی داشت، نه پادشاهی، و نه به‌عنوان بزرگ‌ترین کماندار شناخته خواهی شد. اما شکوه تو برای همیشه خواهد ماند، و همین است همه آنچه که آرزویش را داری.»

‫با این نفرین، کارنا به سرگردانی ادامه داد. خوشحال بود که این آموزش را دیده بود، خوشحال از استعداد خودش – اما کجا باید آن را نشان می‌داد؟ فقط یک کشاتریا می‌توانست در یک نبرد یا رقابت وارد شود. او می‌توانست هر چیزی را کورکورانه هدف بگیرد، اما نمی‌توانست مهارت‌هایش را به رخ بکشد. تمام چیزی که می‌خواست، شکوه بود، اما از او دریغ می‌شد. غمگین و ناامید، به سمت جنوب‌شرق رفت و در کنار ساحل دریا، جایی نزدیک کونارک در ایالت کنونی اودیشا، در نقطه‌ای که بهترین دریافت لطف خورشید ممکن بود، نشست.

نفرین مضاعف

‫او شروع کرد به انجام ریاضت‌ها و روزها پشت سر هم در مراقبه نشست. چیزی برای خوردن نبود، اما با وجود این، او به نشستن و مراقبه ادامه داد. وقتی خیلی گرسنه شد، چند خرچنگ گرفت و خورد، که او را تغذیه کرد اما گرسنگی‌اش را بیشتر نمود. بعد از چند هفته تمرین سادانا، گرسنگی‌اش از هر چیز دیگری بزرگ‌تر شده بود. در این وضعیت، او متوجه حیوانی شد که در میان بوته‌ها حرکت می‌کرد. با خود فکر کرد باید آهویی باشد، کمان و تیرش را برداشت، کورکورانه شلیک کرد و صدای برخورد تیر به هدف را شنید. او این صحنه را تصور کرد که گرسنگی‌اش با گوشت آهو فرو می‌نشیند. اما وقتی وارد بیشه شد، به وحشت فهمید که آن یک گاو بوده است.

‫کشتن یک گاو بدترین کاری بود که یک آریا می‌توانست انجام دهد. ترسیده به گاو نگاه کرد، و گاو هم با نگاهی نرم و مهربان به او خیره شد، سپس برای همیشه چشمانش را بست. او پریشان بود — نمی‌دانست باید چه کار کند. در همان لحظه، یک براهمن از آنجا عبور می‌کرد، به گاو مرده نگاه کرد و شروع به ناله و زاری نمود. او گفت: «تو گاو مرا کشتی! نفرین بر تو باد. تو مثل یک جنگجو به نظر می‌رسی، پس بر تو نفرین می‌کنم که وقتی در نبرد هستی و واقعاً موضوع مهم است، ارابه‌ات آن‌قدر عمیق در زمین فرو رود که دیگر نتوانی آن را بازیابی کنی. و زمانی که ناتوانی، کشته خواهی شد، همان‌طور که این گاو ناتوان را کشتی.» کارنا به پای او افتاد و التماس کرد: «لطفاً – خیلی گرسنه بودم. نمی‌دانستم این یک گاو است. اگر بخواهی، به جایش صد گاو به تو خواهم داد.» براهمن گفت: «این گاو برای من فقط یک حیوان نبود. او از هر چیزی برایم عزیزتر بود. برای این پیشنهاد، برای جایگزینی آنچه جایگزین ندارد، حتی بیشتر لعنتت می‌کنم.»

‫با این نفرین مضاعف، کارنا به راهش ادامه داد، بی‌آنکه بداند کجا برود. او می‌توانست با تیرهایش یک ذره غبار را هدف بگیرد، اما فایده‌اش چه بود؟ او کشاتریا نبود – هیچ‌کس اجازه نمی‌داد در یک مسابقه شرکت کند چه برسد به جنگ. او بی‌هدف به این سو و آن سو سرگردان بود.

‫ادامه دارد....